محل تبلیغات شما



من درخت و باغبان تو، باغ قلب پاک تو
ریشه هایم رشد گیرد در درون خاک تو

خوب و بد معیار باشد حس قلب آدمی
قلب تو فهمید امان از آن سر شکاک تو

تو ابَر زن هستی و اسطوره افسانه ها
چشم در راهم ببینم چهره بی باک تو

در کنار تو شباهنگ کور سویی می‌زند
ماه تابانی و باشد اینچنین افلاک تو

زخمها کاری و هر دم بی خبر از بازدم
هیچ امیدی نباشد جز مگر تریاک تو

حبس هستم در اتاقی کوچک و غمگین و سرد
هر طرف فریاد سر دادم شود پژواک تو 


شنیدی بحث رندان بر سر آن مدعا را
که گر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را؟

یکی خاک و یکی جان و یکی روحش فدا گردد
که نیست از آن یکی بهتر برایش کل دنیا را

من اما مدتی هستم ز حال یار بی اخبار
که فهمم حال آن زیبا سرایان غزل ها را

در آن روزی که یارم بود من در بر چها دارم
شمردم من یکایک کل آن ایام زیبا را

بدیدم داشتم من جرات و شادی تلاش و مهر
ز قبلش زنده بودم لیک اکنون زندگی ما را

منی که در سرم یاس و غم و پر نا امیدی بود
ز نور مهر شمسم دیده ام دستان خدا را

خدا را منکر و از بن وجودش را فراموشم
درون آن شبم باراند نور ماه سیما را

بگشتم من بساط خود برای تحفه ای درخور
ندارم لایقش چیزی وزین شان بالا را

من از حسن وجود او رسیدم اوج آرامش
تمام مِلک رندان قطره ای از آب دریا را

اگر آن ترک تبریزی نظر کرد این منِ کوچک
درون چشم او بینم تمام عرش اعلا را
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Zolfaghar